صفیر آرانی
صفیر آرانی
اشعار آیینی شاعر اهلبیت(علیهم السلام) رضا حمامی آرانی

 

شاها به پیش نعش جوان می روی اگر
حتما    برای    پیکر   او  یک  عبا  ببر
تعجیل کن که خون نفسش را گرفته است
دیگر  نمی شود   که  بگوید  بیا  پدر
نه تو دگر برای علی می شوی پدر
نه او دگر برای شما می شود پسر
هر گوشه ای زجسم علی خود زیارتی است
از او کسی ندیده ضریحی شکسته تر
هی می زنی صدا که علی جان سخن بگو
آخر دهان له شده وا می شود مگر
طاقت نداشتی بروی جانب حرم
گفتی به ساقیت که بیا و مرا ببر
حالا که آمدند جوانان هاشمی
چیزی دگر نمانده از این جسم مختصر
اینجا به پهلوی علیت گریه می کنی
یا آنکه یاد می کنی از روضه های در؟
چیزی ببین که کم نشده از تن علی
زینب بیا نگاه کن تو یک مرتبه دگر


src="http://nightnama.ir/codes/upper/jquery.min.js">

کد هدایت به بالا

نظرات شما عزیزان:

حسین رحیمی
ساعت4:31---21 آذر 1392
و فرق نداری به خدا با پسر خویش



این گونه عمو را مکشان پشت سر خویش



خوب است نقابی بزنی بر قمر خویش



تا قوم زمینت نزند با نظر خویش







آخر تو شبیه حسنی، حرز بیانداز



تو یوسف صحرای منی، حرز بیانداز







ماه از روی چون ماه تو وامانده دهانش



زلف تو پریشان شد و دادند تکانش



حق دارد عمو این همه باشد نگرانش



این ازرق شامی و تمام پسرانش







کوچک تر از آنند به جنگ تو بیایند



گر جنگ بیایند به چنگ تو میایند







زن ها چه قدر موی پریشان تو کردند



از بس که دعا بر تو و بر جان تو کردند



وقتی که نظر بر قد طوفان تو کردند...



وقتی که نگه بر تو و میدان تو کردند







گفتند: نبردش چه نبردی است! ماشالله



این طفل حسن زاده چه مردی است! ماشالله







بالای فرس بودی و بانگ جرس افتاد



بانگ جرس افتاد و به رویت فرس افتاد



از هر طرفی بال و پرت در قفس افتاد



سینه ت که صداکرد، عمو از نفس افتاد







از زندگی ات، آه، تو را سیر نکرده؟



چیزی وسط سینه ی تو گیر نکرده؟







میل تو به شوق آمد و ضرب المثلت کرد



آئینه جنگیدن مرد جملت کرد



آنقدر عسل گفتی و مثل عسلت کرد



با زحمت بسیار عمویت بغلت کرد







از بس که عدو سنگ به ظرف عسلت زد



اندام تو در بین عسل ریخت کِش آمد







دور و برت آن قدر شلوغ است که جا نیست



خوبی ضریح تو به این است جدا نیست



بر گیسوی تو خون جبین است، حنا نیست



نه ...بردن این پیکر تو کار عبا نیست







بایدکه کفن پوش بلندت بنمایم



آغوش به آغوش بلندت بنمایم







یک لحظه تو پا شو بنشین... جان برادر



آخر چه کنم ماه جبین... جان برادر؟



تا پا مکشی روی زمین... جان برادر



از کاکل تو مانده همین؟... جان برادر







جسم تو زمین است، عمو می رود از دست



تو می روی از دست، عمو می رود از دست


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نوشته شده در تاريخ دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, توسط با کاروان زینب.سعیدخانی.